معنی رئیس قبیله
حل جدول
شیخ
بیک
ایل بیگ
ایلخان
رئیس قبیله مغولی
ایلخان
رئیس قبیله، مرشد
شیخ
رئیس قبیله مغولی بود
ایلخان
رئیس قبیله دوران مادها
یانزی
فارسی به عربی
طائفه، عشیره، قبیله
فرهنگ معین
(قَ لَ یا لِ) [ع. قبیله] (اِ.) طایفه، گروه. ج. قبایل.
لغت نامه دهخدا
قبیله. [ق َ ل َ / ل ِ] (ع اِ) گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان). || پاره ای از کله ٔ سر فراهم آمده با پاره ٔ دیگر. ج، قبایل. || دوال لگام. || سنگ بزرگ سر چاه. (منتهی الارب).
فرهنگ عمید
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین، و فرهنگ مشترک،
گروهی از فرزندان یک پدر،
فرهنگ واژههای فارسی سره
کاروان
نام های ایرانی
پسرانه، توانایی، توان، سلطه و نفوذ
فرهنگ فارسی هوشیار
گروه، گروهی از فرزندان یک پدر
معادل ابجد
417